اینجا کسی است پنهان!

همچون خیال در دل...

مادر...

 

تا امروز هرگز نتوانسته‌ام جواب این سوال مادرم را بدهم !
او روزهای آخر عمرش از من پرسید :
" اگر دیگر چیزی به یاد نیاورم، می‌توانم بگویم که در این دنیا حضور دارم ؟ "
سوالش همیشه با من ماند ... کاش امروز اینجا بود و به او می‌گفتم :
" مهم نیست تو چیزی به خاطر داشته باشی؛ اگر کسی، حتی یک نفر، نام تو را به یاد داشته باشد و آن را با عشق تکرار کند، یعنی تو در این دنیا حضور داری ... "

 

 

پ ن: تصویر، سکانسی است از فیلم شکستن همزمان بیست استخوان

پ ن2: متن از سالی هپ ورث.

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

با اینکه دلگیری ولی خوبی :)

 

اینجا رو با این آهنگ به یاد میارم :)

 

 

 

پ ن: موزیک از رستاک

پ ن2: لوکیشن: شیراز خیابان حافظ.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

شکنجه نمی تواند احساسات آدمی را تغییر دهد!

ذهنش به تله اسکرین کشیده شد و گوش های تیز و همیشه بیدارش که منتظر شکار بود. آن ها شب و روز می توانستند جاسوسی آدم را بکنند، اما اگر آدم مغزش را به کار می انداخت، می توانست به راحتی آن ها را دور بزند. با تمام زرنگی شان، آن ها تاکنون نتوانسته بودند به این راز دست یابند که در ذهن دیگری چه می گذرد. شاید وقتی که آدمی در چنگ آن ها اسیر بود، وضع غیر از این بود. هیچکس نمی دانست در وزارت عشق چه می گذرد، اما می شد گمانه زنی کرد: شکنجه، مواد، ابزار پیچیده برای ثبت واکنش های عصبی،خسته کردن تدریجی آدم ها بر اثر بی خوابی و انزوا و بازجویی های مداوم. به هر حال حقایق را نمی شد پنهان کرد. با بازجویی یا شکنجه می توانستند به حقایق دست یابند، اما اگر هدف فرد به جای زنده ماندن، انسان ماندن باشد، دیگر همه این ها چه فرقی می کند؟بازجویی و شکنجه نمی توانست احساسات آدمی را تغییر دهد، حتی اگر خودش هم می خواست، باز نمی توانست این کار را بکند. می توانستند به کوچک ترین جزییات اعمال و گفته ها و اندیشه های آدمی دست پیدا کنند، اما باطنِ فرد، که عملکردش حتی برای خود او هم اسرارآمیز بود، غیرقابل نفوذ باقی می ماند.

 

 

از کتاب 1984 نوشته جرج ارول ترجمه سیروس نورآبادی

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

say it

+با هم بشنویم.

 

دریافت

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

چون ؟!

تو به صد آینه از دیدن خود، سیر نه‌ای!
من به یک چشم ز دیدار تو، چون سیر شوم؟

 

 صائب تبریزی

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

گذشتن و رفتن پیوسته...

+بشنویم از بُمرانی :)

 

 

 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

هراسِ ما از تنهایی است...

مرگ عجب موجود عجیبی است. آدم در تمام عمرش طوری زندگی می کند که انگار هیچ وقت قرار نیست بمیرد، با این حال یکی از بزرگترین انگیزه هایش برای زندگی همین مرگ است. بعضی از ما با یاد مرگ پر تلاش تر، سرسختانه تر و خشن تر زندگی می کنیم. آگاهی از مرگ به بعضی ها این تلنگر را می زند که نهایت لذت را از عمرشان ببرند، ولی برای بعضی دیگر چیزی جز عاطل و باطل نشستن و از مدت ها قبل چشم به راه این مهمان ناخوانده بودن به ارمغان نمی آورد. همه ما از آن می ترسیم، ولی خیلی از ما بیش از این که از احتمال مرگ خودمان بترسیم،از این می ترسیم که نکند مرگ در خانه عزیزانمان را بزند. بزرگترین ترسی که از مرگ داریم، شاید این باشد که همه عزیزانمان را ببرد ولی به سراغ ما نیاید و ما را در این دنیا، بی کس رها کند.

 

 

از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن ترجمه فرشته افسری

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

اینجوری عاشق بشیم :)

دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می شی. کم کم همه سوراخ و سُنبه های خونه رو بلد می شی. یاد می گیری وقتی که هوا خیلی سرده چطور کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، یاد می گیری که کدوم یکی از سرامیک های زیر پات، وقتی که روی کَف راه می ری تِقی صدا میده و این که درهای کمد رو چطور باز کنی که جیغشون بلند نشه. اینها همه ی اون راز های کوچیکیه که جز تو هیچ کس نمیدونه و تورو عاشق خونه ی خودت می کنه.

 

 

 

از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

دیر نکنیم...

آدم ها همیشه دلشان را به بعد ها خوش می کنند؛ آدم ها فکر می کنند برای کمک کردن به دیگران، همیشه وقت خواهند داشت. آدم ها فکر می کنند برای گفتن حرف دلشان به دیگران همیشه وقت خواهند داشت...

 

از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن

 

پ ن: اما گاهی خیلی دیر می فهمند، اشتباه فکر می کرده اند...

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

همه چیز از ما شروع می شود..

کرونا؛ خانه نشینی و بحران خود شناسی

 

بعد از خواندن مطلب بالا به این فکر کردم که، بله!!! درست می گوید؛ ما جماعت چشم و هم چشم کنی هستیم. برایمان مهم است فلان فامیل بگوید عجب خانه ی بزرگِ زیبایی ولی برایمان مهم نیست که در آن خانه احساس راحتی کنیم. 

بیشتر از اینکه خودمان را مهم بشماریم، دیگران را ارجح میدانیم...  و همین مشکلات بعدی را در پی خواهد داشت. همین که این روزها که به اجبار، خانه نشین شده ایم و نمیتوانیم در خانه با حس آرامش بمانیم، یکی از عمده مشکلات ناشی از عدم مهم شمردن خود است. شاید الان هم خیلی ساده از این چشم و هم چشمی عبور کنیم و درک نکنیم که چه تاثیر عمیقی در فرهنگ ما گذاشته است و همین تاثیرات به طبع در نگاه ما به اتفاقات اطراف و توقعات ما در زندگی هم موثر است.

وقتی من به عنوان یک شهروند خانه ای می سازم با معماری رومی (که حتی رومی هم نیست) فقط و فقط برای اینکه جلوی فلان فامیل و همسایه کم نیاورم، وقتی تابلوی نقاشی اثر فلان نقاش بزرگ را در نشیمن قرار میدهم تا چشم خواهر شوهر را در بیاورم در حالی که اصلا نمیدانم نام این سبک نقاشی چیست و چه حرفی و تفکری پشت آن است، وقتی کتابخانه ام را پر میکنم فقط برای اینکه نشان دهم انسان فرهیخته ای هستم و حتی به یک کلمه از حرف های نویسندگان کتاب اعتقاد هم ندارم چه برسد به عمل، به فرهنگ و هنر متاثر از آن خیانت کرده ام. بله! خیانت. خیانتی حتی شنیع تر از خیانت انسان به انسان.

هر اتفاقی که در هر روزی از زندگی مان می افتد، متاثر از نگاه ما به زندگی و فرهنگی است که می سازیم. بنابراین برای ساخت روز های بهتر باید از خودمان شروع کنیم. [کاری از مسئولان ساخته نیست]..

 

 

پ ن: در این میان البته هستند کسانی که حقیقتا برای فرهنگ و هنر ایران تلاش ها کرده اند و می کنند. و هستند کسانی که شاید کاری از دستشان برنیامده اما حداقل عامل مخرب هم نبوده اند. اما بیشتر مان دانسته یا نادانسته کمک کرده ایم به این سراشیبی زوال.

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
الهی!
مرا از دنیا هرچه قسمت کرده ای
به دشمنان خود ده
و هر چه از آخرت قسمت کرده ای
به دوستان خود ده

که مرا تو بسی...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان