دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونه جدیده. اولش عاشق همه ی چیزای جدیدش می شی. هر روز صبح از اینکه همه این خونه مال خودته سر ذوق می آی. هر لحظه دلت شور می زنه که نکنه سر و کله ی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونه ی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده می شن، تراشه های چوب اینجا و اونجای خونه می ریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همه ی نقص هاش می شی. کم کم همه سوراخ و سُنبه های خونه رو بلد می شی. یاد می گیری وقتی که هوا خیلی سرده چطور کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، یاد می گیری که کدوم یکی از سرامیک های زیر پات، وقتی که روی کَف راه می ری تِقی صدا میده و این که درهای کمد رو چطور باز کنی که جیغشون بلند نشه. اینها همه ی اون راز های کوچیکیه که جز تو هیچ کس نمیدونه و تورو عاشق خونه ی خودت می کنه.
از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن