اسمش طاهاست. 6 سالشه. پسر خواهرمه. یه هفته ای اومد خونه ما و پیش ما بود. هر روزی که می گذره چیزای جالبی درباره اش کشف می کنم. اولین تجربه ی توی حیاط خوابیدن شو دیشب با پدرم تجربه کرد. هوا هم که عالی این روزا... بعد امروز ظهر اومده میگه بریم تو حیاط بخوابیم! کلی براش توضیح دادیم که الان گرمه و شب ها که هوا خنکه فقط تو حیاط می خوابیم. و هر چی ما بیشتر توضیح می دادیم اون بیشتر قانع نمی شد.
یه بخشی از مکالمه طاها و پدرم:
- مگه ما دیوونه ایم که تو گرمای ظهر بریم تو حیاط بخوابیم؟
+ میشه بیای دیوونه باشیم؟!!!!