اسیر خستگی این روز ها شده ام. خستگی مثل یک وزنه سنگین روی دوش هایم سنگینی می کند. و من نمی دانم تا کجا باید آن را به دوش بکشم. نمی دانم مقصد کجاست. بلاتکلیفی امانم را بریده. می خواهم همین جا خستگی را زمین بگذارم و نفسی تازه کنم اما چیزی مانع می شود که نمیدانم چیست. روز های سختی را سپری می کنم. پر از کسالتم پر از رخوت.. دلم کمی کار می خواهد. دلم خستگی هم می خواهد ولی خستگی بعد از کار نه خستگی ناشی از بیکاری. همیشه در زندگی ام مشغله های زیادی داشته ام. حالا هم در مکان دیگری اگر می بودم حتما داشتم. اما اینجا زمان و مکان درست نیست. تغییرش هم نمیتوانم بدهم. ینی شاید می توانستم ولی حالا دیگر دیر شده. کم گذاشتم برای این لحظه های خودم. و حالا دارم تاوان می دهم. شاید مسخره باشد و بگویی بیکاری که تاوان نیست. اما هست. همه مان تاوان می دهیم. تاوان کم کاری های خودمان. تاوان برنامه های نداشته مان. تاوان وقت های بیهوده تلف کرده مان. البته کوتاهی از خانواده و جامعه و ... هم هست اما نود درصد تقصیر از خودمان است.